بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را
صانع خدایی کاین کمان داد آن شکار انداز را
او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان
جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را
تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم
ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را
خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم
من بین که بهر خون خود دل می دهم غماز را
عاشق که می سوزد دلش از طعنه با کش کی بود
شمعی که آتش می خورد آتش شمارد گاز را
دل بانگ دزدیها کند کش بشنوی فریاد من
از ناله هم غیرت برم، دزدم به دل آواز را
تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت
بر نیم بسمل کشتگان، دستوریی ده باز را
سوی تو، ای طاوس جان، دل می پراند این گدا
ز انسان که سوی کبک و بط شاه جهان شهباز را
اعظم خلیفه قطب دین آنکو همای همتش
بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را